..:: دل دیوونه ::..

..:: دل دیوونه ::..

منوي اصلي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 19
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 19
بازدید ماه : 95
بازدید کل : 33486
تعداد مطالب : 47
تعداد نظرات : 31
تعداد آنلاین : 1




Nissanmaxima.mihanblog.com


داستان عشق

داستان از این جا شروع شد که یکی بود که واسش اصلآ عشقو عاشقی براش مهم

نبود خندش میگرفت که کسی پیشش از عشقو عاشقی حرف میزد.تا اینکه با یکی

آشناشد و باهاش دوست شد دوستیشون ادامه پیداکردوبیشتروبیشترشد تا اینکه

دیگه به هم اعتمادکردن عین دوتا دوست خوب هر حرفی که داشتن، هر دردودلی که

داشتن به هم میگفتند یه مدت از دوستیشون گذشت همون یکی که اصلآ عشقو

دوست داشتن واسش مهم نبود یه جورایی به اون یکی وابسته شده بود دوست

داشت  که هر روز ببینتش همیشه پیشش باشه هر کاری که میخوادو واسش انجام

بده تا اینکه یه روز نشست وپیش خودش فکرکردو گفت:راستی من!خیلی دارم بهش

وابسته میشم یه روز که نبینمش روزم روز نمیشه تصمیم گرفت که کمتر ببینتش

دیگه کمتر باهاش حرف بزنه یه روزگذشت دو روز گذشت سه روز گذشت..... سر یک

هفته دید نه!وابستگی نیست یه حسو حال دیگه ای بهش پیدا کرده بود خلاصه

عاشقش شده بودوخودش  خبر نداشت.دوست داشت که بهش بگه عاشقت شدم،

بگه که چه حسی بهش پیداکردم ولی اگه  بهش میگفت دوستیشون خراب میشد

اون اینونمیخواست که دوستیشون خراب بشه بهش هیچی  نگفت یه مدت ازش

گذشت تا اینکه از رو رفتاری که باهاش داشت اون یه جورایی فهمیده بود که یه

حسوحال دیگه ای بهش پیداکرده یه روز پیش هم نشسته بوداندکه بهش

گفت:راستی تو تا حالا عاشق کسی

شدی اونم گفت که نه ولی یکی هست که دارم کم کم عاشقش میشم اون هر چی

گفت: که کیه جوابشو ندادچون نمیخواست دوستیشون خراب بشه اینم میدونست

که اون یکی دیگه رو دوست داره تا اینکه خودش گفت:آره خودم میدونم کیه یعنی

مطمعنم گفت:اگه میدونی کیه پس چرا میپرسی اونم گفت:که میخوام خودت

بگی.اون لحظه تصمیم گرفت که بهش بگه که چه حسی بهش داره گفت:آره اون

کسی که دارم کم کم عاشقش میشم توی.نشست اند با هم حرف زدن اند اون

گفت:که خودت میدونی که من یکی دیگه رو دوست دارم نمیشه که با تو باشم یعنی

نمیتونم که با تو باشم خلاصه.....  اونی که عاشق شده بود هم دوست داشت که

باهاش باشه و هم در هین حال هم نمیخواست که دوستیشون خراب بشه بخاطره

همین بهش گفت:یه مدت بهم فرصت بده تا باهاش کناربیام گفت:باشه دوستیشون

ادامه پیداکرد یه مدت که ازش گذشت  دید نه! واقعآعاشقش شده و نمیتونه که

فراموشش کنه نمیدوست که باید چکار کنه یا باید دوستی رو انتخات میکرد یا  عشق

رو اگه میخواست عشق رو انتخاب کنه باید قید دوستی رو میزد اون تصمیم خودشو

گرفته بود چون با گذشت زمان و کم کم اون حسو بهش پیدا کرده بود دیگه مطمعنم

شده بود که واقعآ  از صمیم قلبش عاشقش شده بودو دوستش داره. رفت و باز

باهاش حرف زد حسی رو که داشت و واسش گفت گفت:که من واقعآ عاشقش  

شدم حتی نمیتونم یک لحظه هم به فراموش کردنت فکر کنم باز اونم گفت:که خودت

میدونی من یکی دیگه رو دوست دارم نمیتوونم با تو باشم اصلآ نمیتونم تورو به یه

چشم دیگه نگات کنم.اونی که یکی دیگه رو دوست داشت واقعآ دوسش داشت سه

سال بود که با هم بوداند همدیگه رو خیلی دوست داشت اند. یه چیزایی بینشون

پیش اومد که بعد از سه سال از هم جداشداند خیلی حالش گرفته بود از این موضوع

خیلی ناراحت و گرفته بود.اونی که تازه عاشقش شده بود رفت پیشش دید داره گریه

میکنه ازش پرسید که چرا داری گریه میکنی؟اونم گفت: آره این جوریی شده ما ازهم

جدا شدم بعدازش شنیدن این حرف اونم خیلی ناراحت شد چون درکش میکرد

میدونست که چه حالی داره تا یه مدت از این موضوع ناراحت بود تا اینکه کم کم

باهاش کنار اومد.اونی که عاشقش شده بود خیلی دوستش داشت.دوست داشت

که همیشه پیشش باشه حس میکرد که بدون اون یه چیزیش کمه.دوست داشت که

کنارش باشه دوست داشت مراقبش باشه دوست داشت که هر کاری که میخوادو

واسش انجام بده حس میکرد اگه با اون باشه دیگه هیچ چیزی تو دنیا کم نداره .......

خلاصه نمیتونست که به این راحتی فراموشش کنه باز شروع   کرد باهاش حرف زدن

اون در هر صورت میگفت:که من نمیتونم با تو باشم دست خودم نیست نمیتونم اینم

هی  اصرارمیکرد چون واقعآ دوسش داشت میخواست که

بهش ثابت بکنه که واقعآ حسی که بهش داره از صمیم قلبشه اون دید که نمیتونه به

این راحتی فراموشش کنه بهش گفت:که دیگه  دوستی بین ما دیگه نیست من

اشتباه کردم خیال کردم یه دوست خوب پیداکردم ولی اشتباه کردم خلاصه....

دوستیشون به هم خورد اونی که عاشق  شده بود بدترحالش گرفت از یک طرف

داشت سعی خودشومیکرد که عشقشوبهش ثابت کنه از یک طرف هم اون دوست

خوبی که داشت مثل غریبه ها باهاش رفتار میکرد.خیلی سعی خودشو کرد عشقو

دوست داشتنشو بهش ثابت کنه هر حرفی هر کاری که میکرد اون میگفت: نه ! من

نمیتونم باهات باشم.اینم درکش میکرد چون میدونست که یک بار شکست خورده

دیگه نمیخواد به کسی دیگه دل ببنده اینم بهش میگفت:توخودت سه سال عاشق

بودی چرا نمیخوای منو یه کم درک کنی اون در هر صورت میگفت: که من نمیتونم با تو

باشم منو فراموش کن.اون از صمیم قلبش دوسش داشت   حاضر بود که هر کاری

واسش انجام بده حتی فراموشش کنه چند بار بهش گفت:باشه سعی میکنم

فراموشت کنم ولی نتونست حتی یک مدت ازش دور شدو رفت،رفت که فراموشش

کنه هر کاری میکرد که یک روز بهش فکرکنه فقط یک روز نمیتونست به هر دری که

میزد به در بسته میخوردحالش ازش همه چیز گرفته بود.هر موقع  که میخواست

فراموشش کنه یه جورایی خودشو گول میزد واقعآنمیتونست که فراموشش کنه چون

واقعآ

  از صمیم قلبش دوسش داشت وعاشق بود.یه روز اونی که عاشق  شده بود

نشست و پیش خودش خیلی فکر کردهر چی که فکر میکرد نمیتونست فاموشش

کنه.تنها دلیلی که اون داشت که بهش میگفت: نمیتونم با تو باشم این بود که

میگفت: من هیچ حسی به تو ندارم همین یه دلیل کافیه که منو فراموش کنی ولی

اون به این حرفها گوش نمیداد چون عاشقش شده بود باز یه مدت ازش گذشت دیگه

کلافه شده بود هر کاری که میکرد اون میگفت: نه من نمیتونم،هیچ حسی بهت

ندارم.تا اینکه بهش گفت: ببین تا یه پسرودختر یه دوستی نزدیک به همو نداشته

باشن هیچ حسی به وجود نمیاد درسته حالا مگه نمیگی هیچ حسی بهت ندارم بهم

ثابت کن بیا یه مدت یه دوستی خیلی نزدیک به همو داشته باشیم تا ببینیم ما به درد

هم میخوریم یا نه اگه تو این یه مدت دیدم ما به درد هم نمیخوریم اون موقع خودم

عقب میکشم میگم ما به درد هم نمیخوریم باشه، قبوله اون باز حرف خودشو میزد

میگفت:در هر صورت من نمیتونم اینم بهش گفت: ببین تورو به چشمی دیگه نگاه

میکنمو،حسی بهت ندارمو،نمیتونمو این ها واسه ی  من نمیشه جواب منم نمیتونم

تو رو فراموش کنم چکار کنم اون گفت:که این مشکل خودته اینم گفت:درسته که

مشکل  منه ولی حل کنندهی مشکل من فقط توی فقط تو میتونی مشکل  منو حل

کنی. خلاصه اونی که عاشق شده بود یک سال و نیم باهاش حرف زد

دید نه! واقعآ نمیتونه باهاش باشه خیلی دوسش داشت خیلی نمیتونست که

فراموشش کنه ولی باید این کار رو میکرد.برای آخرین بار بهش گفت:بیا یه مدت با هم

باشیم شاید  به درد هم خوردیم ولی اون باز گفت: نه! من نمیتونم  بهش گفت: تو

عشق اول و آخره من بودی بعد تو من دیگه هیچ وقت عاشق نمیشم عشق دیگه

واسه ی من میمیره اون باز گفت: نه ! اینم گفت: باشه ، خداحافظ نه برای

همیشه ....  .  واسش شد یک تجربه و یک  شکست عشق اسمشو هم گذاشت

مرگ عشق. این بود داستان مرگ عشق .

نظر شما دوستان چیه ؟


نويسنده: علیرضا تاريخ: شنبه 5 آذر 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

ممنون که وبلاگ من اومدین،این وبلاگ رو برای دخترو پسرا درست کردم،بیشترین دلیل درست کردنم برای این وبلاگ اینه که بتونم دلهای شکسته رو به عشقش برگردونم.آرزومم هست که همه به هم برسن.... درضمن یادتون باشه که دلا شکستنی و برای سرگرمی با کسی دوست نشین که اون شوخی شوخی عاشقتون میشه و شما سرگرمی دیگه ای پیدا کردین.... اینو از من یادگار داشته باشین که آدم فقط یه بار به دنیا میاد،یه بار زندگی می کنه و عاشق می شه.پس جوری زندگی کنین که آخرش از همه چی راضی باشین واز خدا بابت زندگیتون تشکر کنین ......... دوستتون دارم ..........دوستان برای مطالب بیشتر به آرشیو مطالب برید و لذت بیشتری ببرید<ممنون>

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

برای بقیه مطالب به آرشیو مطالب سری بزنید،ممنون!وبلاگ ماکسیمام